به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
درهوا چرخاندم…
سومی می لرزید…
آنطرف، نیمکتش را می گشت
” به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند”
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را…
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
:: موضوعات مرتبط: متن ادبی، ،
:: برچسبها: شعر,
نويسنده : ....